آزردن. آزرده ساختن. اذیت کردن. به تعب واداشتن. رنجه داشتن. رنجانیدن. رجوع به رنجه داشتن و رنجانیدن شود: که باید که رنجه کنی پای خویش نمایی مرا سرو بالای خویش. فردوسی. بدو گفت کای پهلوان سپاه چرا رنجه کردی روان را براه. فردوسی. بدو گفت شاه ای خردمند مرد چرا بایدم جان تورنجه کرد. فردوسی. غلامان گردن آورتر از مرگ خوارزمشاه شمه ای یافته بودند شمایان را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). ترا بدین رنجه کردم تا با تو بگویم. (تاریخ بیهقی). خواب و خور کار تن تیره ست تو مر جانت را چون کنی رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور. ناصرخسرو. خویشتن رنجه مکن نیز چو میدانی که نخواهندت پرسید ز کردارش. ناصرخسرو. اگر جانت مرکب ندارد ز دانش مکن خیره رنجه براه حجازش. ناصرخسرو. هرکه با پولادبازو پنجه کرد ساعد سیمین خود را رنجه کرد. سعدی. چو تیغت ندارد زبان در مصاف مکن رنجه تیغ زبان را به لاف. امیرخسرو دهلوی. - رکاب رنجه کردن به طرفی، عطف توجه کردن و راندن مرکب بدان طرف: بدان طرف رکاب رنجه باید کردن و آن ولایات با تصرف گرفتن. (ترجمه تاریخ یمینی). - رنجه کردن قدم یا قدم رنجه کردن، رنجه ساختن پا. (از آنندراج). از سر لطف و نوازش رفتن به جایی. رجوع به رنجه ساختن پا ذیل رنجه ساختن شود
آزردن. آزرده ساختن. اذیت کردن. به تعب واداشتن. رنجه داشتن. رنجانیدن. رجوع به رنجه داشتن و رنجانیدن شود: که باید که رنجه کنی پای خویش نمایی مرا سرو بالای خویش. فردوسی. بدو گفت کای پهلوان سپاه چرا رنجه کردی روان را براه. فردوسی. بدو گفت شاه ای خردمند مرد چرا بایدم جان تورنجه کرد. فردوسی. غلامان گردن آورتر از مرگ خوارزمشاه شمه ای یافته بودند شمایان را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). ترا بدین رنجه کردم تا با تو بگویم. (تاریخ بیهقی). خواب و خور کار تن تیره ست تو مر جانت را چون کنی رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور. ناصرخسرو. خویشتن رنجه مکن نیز چو میدانی که نخواهندت پرسید ز کردارش. ناصرخسرو. اگر جانت مرکب ندارد ز دانش مکن خیره رنجه براه حجازش. ناصرخسرو. هرکه با پولادبازو پنجه کرد ساعد سیمین خود را رنجه کرد. سعدی. چو تیغت ندارد زبان در مصاف مکن رنجه تیغ زبان را به لاف. امیرخسرو دهلوی. - رکاب رنجه کردن به طرفی، عطف توجه کردن و راندن مرکب بدان طرف: بدان طرف رکاب رنجه باید کردن و آن ولایات با تصرف گرفتن. (ترجمه تاریخ یمینی). - رنجه کردن قدم یا قدم رنجه کردن، رنجه ساختن پا. (از آنندراج). از سر لطف و نوازش رفتن به جایی. رجوع به رنجه ساختن پا ذیل رنجه ساختن شود
ناز کردن. رعنایی و ناز و غنج کردن. رجوع به غنجه و غنج شود: نه لبسی نکو و نه مال و نه جاه پس این غنجه کردن ز بهر چراست. خفاف (از فرهنگ اسدی). ، فراهم کردن و گرد آوردن، سرشتن و خمیر کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به غنجه شود، پختن. (ناظم الاطباء)
ناز کردن. رعنایی و ناز و غنج کردن. رجوع به غنجه و غَنج شود: نه لبسی نکو و نه مال و نه جاه پس این غنجه کردن ز بهر چراست. خفاف (از فرهنگ اسدی). ، فراهم کردن و گرد آوردن، سرشتن و خمیر کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به غَنجه شود، پختن. (ناظم الاطباء)
ستیزه کردن. نبرد کردن. نزاع کردن: هر که با پولاد بازو پنجه کرد ساعد سیمین خود را رنجه کرد. سعدی (گلستان). سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد گرچه بازو سخت داری زور با آهن مکن. سعدی. شاید ای نفس تا دگر نکنی پنجه با ساعدی که سیمین است. سعدی. ، پنجه در زمین فشردن. مجازاً، ثبات قدم نمودن: نه در خسرو نگه کرد و نه در تخت چو شیران پنجه کرد اندر زمین سخت. نظامی. ، کنایه از قبض کردن و گرفتن باشد
ستیزه کردن. نبرد کردن. نزاع کردن: هر که با پولاد بازو پنجه کرد ساعد سیمین خود را رنجه کرد. سعدی (گلستان). سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد گرچه بازو سخت داری زور با آهن مکن. سعدی. شاید ای نفس تا دگر نکنی پنجه با ساعدی که سیمین است. سعدی. ، پنجه در زمین فشردن. مجازاً، ثبات قدم نمودن: نه در خسرو نگه کرد و نه در تخت چو شیران پنجه کرد اندر زمین سخت. نظامی. ، کنایه از قبض کردن و گرفتن باشد